فرزندم
جنسِ محبت به مظلوم با جنسِ محبت به مقتدر، متفاوت است...
انسانهای مظلوم (ضعیف) محبتی از جنس ترحم در انسان بر می انگیزانند
و انسانهای مقتدر محبتی از جنس عشق در انسان بر می انگیزانند...
و انسانهای مقتدرِ مظلوم (مستضعف) هر دو احساس را در انسان برمی انگیزاند...
و اقتدار و عزت جز در سایه حق و ولایت حق حاصل نمیشود...
علت اینکه انسانهای مقتدر از خلق الله دلبری میکنند این است که ابتدا از خدا دلبری کردند... و همین موجب اقتدارشان هم میشود...
فرزندم بکوش
در آن دفترچه ی سبز آبی ، امروز ثبت شد ؛
اولین تار موی سفیدِ نوزده سالگی ۹۹/۲/۳.
نمیدانم برای چه تاریخی منتظر دومی و سومی اش باشم !
.
نوشته بودم که :
"قلبی نیست که در مسیر آرزوهایش باشد و رنج نکشد و چه رنجی شیرین تر از این ؟! "
نمیدانم چند ساله بودم که از خِیرِ وسیله ای که برایم عزیز بود گذشتم ، اما برای همان بارِ اول به من فهماند که ؛ رها کردن و وصل نشدن به طناب های جدا ناپذیرِ وابستگی ، لذتی دارد آنم چندین برابرِ تمامیِ کسب کردن ها و داشتن ها .
و در
در آن دفترچه ی سبز آبی ، امروز ثبت شد ؛
اولین تار موی سفیدِ نوزده سالگی ۹۹/۲/۳.
نمیدانم برای چه تاریخی منتظر دومی و سومی اش باشم !
.
نوشته بودم که :
"قلبی نیست که در مسیر آرزوهایش باشد و رنج نکشد و چه رنجی شیرین تر از این ؟! "
نمیدانم چند ساله بودم که از خِیرِ وسیله ای که برایم عزیز بود گذشتم ، اما برای همان بارِ اول به من فهماند که ؛ رها کردن و وصل نشدن به طناب های جدا ناپذیرِ وابستگی ، لذتی دارد آنم چندین برابرِ تمامیِ کسب کردن ها و داشتن ها .
و در
میدونی در این وانفسای بیاینترنتی و اعصابخوردی و خماریش، چی بیشتر از همه میچسبه؟آفرین. خوندنِ مطالبِ قدیمیِ وبلاگت و به وضوح مشاهدهی بزرگ شدنت. اون وسط مسطا هم، حذفِ چند تا نخاله از زندگیت و به جاش پیدا کردنِ چندین تَن که از جنسِ خودِ خودِ خودتن. اون گوشه موشههاش هم دلت برای عدهای که یهو بیخبر رفتن هم تنگ میشه. مثل عرفان...
من نمیدونم کاسبان شهر چقدر سود میکنن و مدل درآمدیشون چیه؟ نمیخوام هم با یه اتفاق قضاوتشون کنم، اما این ماجرا رو بخونید تا متوجه صورت مسئله بشید.یه جنس (به عنوان مثال یه سرویس خواب مشخص، شامل روتختی و بالش و...) از یه برند خاص (به عنوان مثال انگلیشهوم ترکیه) توی سایت شرکت سازنده صد تا دویست لیر ترکیه ست. (با تمام هزینههای جانبی نهایت دویست هزار تومن)همین جنسِ خاص رو نمایندگی شرکت مذکور داره یک میلیون و دویست هزار تومن میفروشه، چند سا
نوشته بود اول فوریه روز جهانی حجاب
روزی که به ابتکار یه خانم مسلمان آمریکایی در پی اسلام هراسی بنا شد که دراین روز، (بعضی از) خانم های غیر مسلمان یک روز متفاوت رو با حجاب و پوشش تجربه میکنن.
بعد این طرف دنیا یه عده سر حجاب دعوا دارند
یکم اون طرف ترِ دنیا چند نفر سر حجاب داشتن یا نداشتنِ این طرفی ها نظر میدن و بحث میکنن! یکم اون ور تر این ورترِ سال ها قبلِ ما، دستور کشف حجاب صادر میکنن! اصلا چیه این حجاب که سرش بحثه!
اگه خوبه، چرا این همه چهارشنبه و
نه میشود بیان را رها کرد و نه بلاگفا را. از هرکدام که جدا باشی، انگار از بسیاری افکار و تفکرهای زیبا دور میشوی و احساس میکنی چیزی از دست دادهای!
وبلاگنویسی در این روزها، با بلاگفا و بیان زنده مانده است؛ منظورم، نوشتنِ وبلاگ با عشق و احساس است؛ نه وبلاگنویسی از جنسِ پرسنالبرند و تبلیغ و یا هرزنویسی.
دختردار که شدم روزی هزار بار در گوشش آهنگِ "یه دختر دارم شاه نداره" را میخوانم؛
اتاقش را پر می کنم از خرس و قلب های شکلاتی؛
هرروز میبوسمش و هرازگاهی حرفِ اول اسمش را با گلِ رز قرمز در جعبه ای میچینم...
آنقدر مهم بودنش را تاکید می کنم که خودش هم به این باور برسد؛ که فقط زمانی جنسِ مخالف را واردِ زندگی اش کند که آن بخش از نیازِ محبت های دخترانه اش را فقط او بتواند تامین کند.
متوجهید چه میگویم؟
حیف است احساس دختری را که با جان و دل بزرگش کرده اید؛ ی
هیچ "سلامتی" در میان نیست،
وقتی زندان و چاقو و آتش، در انتظارِ
مبارزان است.
همان که تقدیمِ برادرانم شد: فرشید_هکی؛
اسماعیل بخشی؛ سپیده ی ...بزرگ!
این چه کلماتی ست که به انسان ها هدیه می
شوند؛
همین ها که امید می دهند به
"عشق" ، "سرخوشی" ، "سلامت" ، "کامروائی"
و ...
دروغ هایی از پسِ دروغ،
وعده هایی از جنسِ ابله مزاجی؛
توصیه های سرمایه داری به آینده ای چنین و
چنان،
وقتی حتا نان در دسترسم نیست؟!
مرگ و فضاحت و پلیدی،
هجوم می آورند به ما،
سبز پوشانی از عب
وقتی مدام خودارضایی میکنی یعنی در حالِ سخن گفتنِ مدام با
خویشتنی، و این خویشتنگرایی، سمی است خطرناک که آدم را بیشتر و بیشتر
به درون سوق میدهد.درونی که در آن هیچ چیز نیست. مثلِ یک جعبهی
توخالی که صرفِ بسته بودنش جذاب است و تو راجع به محتوای آن خیالبافی
میکنی و شطحیات میگویی.
شطح یعنی سخنِ از خالی به خالی. و خالیهای جهان چه جذاب است.
دروننگری،
ختم به مالیخولیا میشود و سودا و هوس، هوسهای مارگونهی سبزپیکر،
هوسهای پیچکطور
امشب دیدمت. خودت این قرار رو گذاشتی. میخواستی اولش همه چیز ناشناس باشه اما مگه چند نفر تو دنیا وجود دارن که «دوس داری» رو «دوسداری» مینویسن؟ میدونستم خودتی. همدیگه رو جایی دیدیم که اولین بار دیده بودیم. تو کافه ای نشستیم که اولین بار نشسته بودیم. قبل از رو به رو شدن چند دقیقه از دور نگاهت کردم. سرگردون بودی. موهات بلندتر شده بود و سبیل گذاشته بودی. اما صحنه آشنا بود. خیلی آشنا.دقیقه های اول نمیتونستم تو چشمات نگاه کنم. هفت ماه. هفت ماه شده
مامان اومده دنبالم، علی رو بردیم مطب دکتر
بچه بغل، خواستم دکمه آسانسور رو با منتها الیه پشتیِ چادرم بزنم، مث بت من اومده جلو میگه تو دست نزن! بذار من با دستکش دکمه رو میزنم!
موقع باز کردن در آسانسور باز میگه صبرکن صبرکن من باز کنم!
رفتیم بالا، دستگیره ی در رو گرفته بازکرده، میگه مگه نگفتم تو دست به جایی نمال ؟!
بعد دقائق!
نشستیم تو اتاق انتظار، علی زده به غن غن، مامان میگه علی رو بده بغل من!
میگم مامان! اون دستکشای سفیدِ پارچه ایِ شما، خودش اصلِ
اکثر مواقع نیازی به اظهارِ نظرِ تو نیست ، مثلا با دوستت که رفتی خرید اگر دلش چیزی خواست اما با سلیقه تو متفاوت بود نیازی نیست که او را از انتخابش دلسرد کنی ؛ البته اگر واقعا بر اساس تجربه و علم و دانشی که داری می دانی که جنسِ خوبی ندارد و یا مشکلاتی دارد آن وقت نظرت را به دوستت بگو .
بارها شاهد این بوده ام که طرف محصولی را دوست دارد اما بخاطر اظهار نظر دیگران بر خلاف میل خود عمل می کند و محصول پیشنهادی دیگران را می خرد ، خدا نکند که بعد از خریدن ،
واژگانی از جنسِ شور و مهر و شیدایی
از اونجا که ظاهراً عاقِّ خواهر شدم
و دیگه توفیقِ ارتباط و پیوند و تماس با او رو ندارم
همینجا باهاش می حرفم؛
خواهرِ نازدانه ام
خیلی اندیشناکِتَم
(یعنی تو فکر تو ام)
الهی داداشت برات بمیره که توی خونه اسیر شدی
برای تو که عادت نداری، خیلی سخته می دونم
اونم توی غربت و تنهایی
خیلی دوست داشتم الان که شرایط سخت شده نزدیکت بودم و برات باعث خیر و برکت و شادی می شدم
یه روز آرزوم با حقیقت پیوند می خوره، مطمئنم
خواه
شاید نوشته ای نجوشید. شاید فکر خوبی جرقه نزد. ممکن است اصلا فکر نکرده باشم. (قال نویسنده: امان از مجازی) شاید هم هی تکرار می کنم. من هنوز همانم. همان که بیهوده نوشت و آشی می پخت که سبزیش را می سوخت. و همان که هی تکرار می کرد. هشتاد و پنج بار نوشت این جمله را. چون خاری در چشم. هر قدر روزهایم حاصل فشردن F5 بر روز قبل باشد، همان می شود که سی و شش به علاوه ی یک نوشته سابقم -گر چه در ظاهر تفاوت- اما حقیقتا یک چیز اند. من مجازی ام. بسیاری از ما سازنده ی یک جامعه
دِل ،هم سکوت کرد
پس از گریه ها،مُدَّتها..
یکبار دیگر به تلافیِ بی تفاوتی ها..
این بار
من نرفتم که سکوت کنم
اینطور قیمت زده اند روی شکسته ها..
آری شکسته است دلی که باز هم بند میشود!
امّا
شهر
خالی
شُده
از بندزن ها..
،مُدَّتها..
مثل جنسِ زیرِ قیمتی که همه پس میفرستندش!
آخر که بهانه می کند، و زخم میکند این شکسته ها..
هر بار منم که بهانه جور میکنم ..
تا دوباره گریه کنم..
،از وقتی که تُو دور شُدی،
مُدَّتها..
بُگذار ..گریه کنم دوباره ..مُدَّتها..
شعله بر شاخههای سبزِ مرکبات روییده است. از لا به لای برگهای سبزِ سیر، چراغهای جشنِ زمستانی پیداست. مهم نیست چه قدر غبار، چه قدر دوده، چه قدر هرس نصیبشان کنیم، ریشههای نارنج دست از روییدن بر نمیدارند. داستان، داستانِ سرزمینِ میانه است: آتشی که شاخه را نمیسوزاند، غمی که زخمها را بهبود میبخشد. حکیمان و خردمندان و آیندهنگران ما را ترک کردهاند، تنها نگاهشان به ما مانده. کسی دستِ ما را نخواهد گرفت. کسی به تواناییِ ما باور ندارد. با
دردهای ناگفتنیمن از غصه هایم حرف نمی زنمتا کسی فکر نکند مغزم را چیزی خوردهیا فکر نکند کسی آن را با مغز خودش عوض کردههمه ی دردهایم را در قابِ سکوترو به پنجره، آذین بستم.و دردِ نداری هایم رابا گریه تسکین دادم.گریه اما هیچ دردی از من دوا نکرد!جز آنکه مرا با انبوهی وهم تنها گذاشتو اسکلتِ وجودم را خاکستر کردو ثانیه ثانیه لحظاتِ شیرینم را از من گرفت. و به جای آن ثانیه هایی تلخ تقدیم من کرد. من از غصه هایم هیچ نمی گویمتا کسی فکر نکند به فکر ( من بودن)
کیف باید از جنس خودش باشه ،
رنگ و بوی خودش خودشُ از دور
نشون بده. کیفی که از جنس پارچه
شلوار درست شه که شلوارِ ، دیگه اثری از کیف توش نیست و بر عکس.
آدما هم همین طور . هر فردی
باید از جنسِ خودش ،
رنگ و بوی خودش باشه. لطفا قاطی نکنید دَرهَم.
توی هر زبونی هم به همون
لهجه محلی باید بگی تا منظور حرفت
پیچ و تاب نخوره. اصالت خودشُ باید ، حفظ کنه. =))
✅Very very beautiful
«به نام صاحب قلبها»
+ اکنون که ۱۸ سال سن دارم و یک پشت کنکوری محسوب میشوم، میتوانم آیندهام را به این صورت تصور کنم که یک پزشک شدهام!
آنهم نه پزشکی که قرار است با جانِ مردم کاسبی کند و یا بیشتر از امور پزشکی، به تجارت و بساز بفروشش برسد!
نه!
من! متخصصِ قلبی میشوم که ماهیتِ آن از منظر امیرالمومنین، همان نفس و روح آدمیست و در دست خداست!
پزشکی میشوم که اگر در جایی سیل یا زلزله آمد، جهادی به کمکشان بروم و خالصانه در کنارشان باشم تا بدان
خیلی برام جالبه که اکثر مردم ایران میگن ما پارسی هستیم و هیچ ربطی به مناسبات اعراب نداریم. ولی روزهایی مثل ولنتاین و هالووین و... غربی میشوند و کلا پارسی بودن یادشان میرود.
سوالی که برای من ایجاد میشود، این که این همه پارادوکس از کجا نشعت میگیره.؟؟؟؟
به هر حال ما تو فرهنگ ایران باستان روزی داریم به نام "سپندارمذگان" که از ولنتاین غربی ها خیلی خیلی قدمتاش بیشتر است.
سپندارمذگان روز پنجم اسفند است. ابوریحان بیرونی در آثارالباقیه آورده است که
ما یه فروشگاه جای خونمون هست که تا حالا ندیدم یک بار هم توی تلویزیون تبلیغات کنه . اما هر دفعه میریم ازش خرید کنیم باید کلی توی صفِ پرداخت بمونیم ، بس که تخفیف داره این فروشگاه ! از طرفی یه فروشگاه هست که یکی در میون تبلیغات تلویزیون مالِ اونه و ادعا می کنه که سه روز حراج کرده . و ملتو توی اون سه روز بد جوری کشونده سمت خودش . می رم می بینم تخفیفاتش به گرد پای اون فروشگاه جای خونمون نمیرسه ! اصلا یه وضعیه . تابلو زده تخفیف ویژه 1 درصد تخفیف ! واقعا مل
امروز قرار بود یک روز عادی باشد همانند سایر شنبه ها به دانشگاه بروم اما به محض بیرون امدن از ایستگاه مترو متوجه شدم دو طرف ماشین ها خاموش رها شده بودند و خیابان بسته شده، مردم زیر پل تجمع کرده بودند.دروغ چرا که با مشاهده این صحنه،ترشح آدرنالین را حس کردم.کمی کنار پل ایستاده و به شعارها و چهره ها دقت کردم،شعارها نه از جنسِ مخالفت با نظام بود و نه چهره های غریبه،چهره ها گویای مردم عادی بود،چه زن هایی به سن مادر من مشت ها را گره کرده بودند و فری
تو و من می دانیم
غمت از جنسِ خیال
نه امید است محال
دست در دست رهایی بسپار
تو و من می دانیم
که بهاران تهی از تاریکی است
نه بهار است اما
خطه ای سبز در این نزدیکی است
تو و من می دانیم
آنکه در ساحل جزری زد جا
بی خبر از مَدِ دریا برجاست
تو و من می دانیم
آنچه باید ز تماشا دانست
آنچه بایست که از دیدنِ دنیا دانست
تو و من می دانیم
زندگی واهمه ای بوده و هست
ترس ، توفیق ، شکست ، یا مساویِ عدم
تو و من اسلحه در دست و قلم
در جیب
با خلافی پنان
خوب می دانیم
زندگی پشت
کتاب "کلاسی از جنس واقعه" یا به عبارت دیگر "درس هایی که از استاد غلامحسین شکوهی آموخته ام"، عنوان اثری از دکتر محمدرضا نیستانی، عضو هیأت علمی دانشگاه اصفهان می باشد که اولین چاپ آن، توسط نشر آموخته در سال ١٣٩٢ به زیور طبع آراسته شده است.
کلاسی از جنسِ واقعه با استفاده از رویکرد پدیدارشناسانة مبتنی بر تجربة خودزیسته، به تبیین و تحلیل کلاسهای دکتر غلامحسین شکوهی ـ نخستین وزیر آموزش و پرورش بعد از انقلاب اسلامی ایرانـ پرداخته است. نگا
آره خلاصه؛ عیدمون و تعطیلاتمون و استراحتمون و سه هفتهمون به سادگی هرچه تمامتر به فنا رفت. سال نود و هشت رو با این وضع که شروع شده سال «خرکاری و مفتکاری» نامگذاری میکنم. که درس عبرتی بشم برای سایرین که اینطوری خودشون رو اسیر هیچ کاری نکنن.حبیب رضایی یه جملهای توی خندوانه گفت که برام جالب بود؛ از این جهت که خیلی تلاش میکنم منم اینطوری باشم. ایشون در پاسخ به سوال رامبدجوان که پرسید «شده ناامید بشی؟» گفت «حتی الکی یه چیزی پیدا می
از آنجایی که حالم بهتر شده دو سه باری یادم رفته که باید قرص میخوردم! عجیب است ولی قرصهایم را دوست دارم. سال گذشته این موقع از خوردن قرص فراری بودم. این روزها شادترم، آن هم بدون دلیل. برای خودم آهنگ پخش میکنم و با شرت گیپوری جدیدم میرقصم. توی آینه یک طور دیگری به خودم نگاه میکنم. کم شدن اضطرابم باعث شده که جوشهای صورتم هم بسیار کم شوند. جنسِ مورد دار را میبرم مغازه تا برایم تعویض کنند و اگر فروشنده بیتفاوتی نشان دهد بدون اضطراب حقم ر
1 - به گفتهی افلاطون، در رسالهی ضیافت، در ابتدا نوعی از انسان وجود داشت که هم خصوصیتِ مردی را داشت و هم خصوصیتِ زنی را. پس از تقسیمِ انسان به دو جنس، « اروس (خدای عشق) میکوشد که انسانها را به یکدیگر نزدیکتر کند و زخم آنها را شفا بخشد».
مطابقِ این تعریف، امرِ اروتیک (منتسب به اروس) امری است که محرک، یا نزدیککنندهی انسان به جنسِ مخالف است. در اینجا این توضیح ضروری مینماید که وقتی از «جنسِ مخالف» سخن میگوییم، منظور لزوماً جنسِ زن در مق
کتابی گریان به سمتِ خانهاش میدوید. پشتِ در رسید و با مشتهای کاغذیاش به در کوبید. در تمامِ خیابان راه رفته بود اما مردم همه سرشان پایین بود و به او حتی اندک نگاهی هم نکرده بودند.
کاغذهای سفیدش زیرِ آفتاب تابستانی به رنگ زرد در آمده بودند و ورقهایش شل و خیس و لمبر برداشته از آب فاضلابی بودند که در کف خیابان جریان داشت.
مشتهایش را به درِ خانه میکوبید و جیغ میکشید. مادرش آمد و در را باز کرد، بعد هم بدون کمترین توجهی به فرزندش به وسطِ پ
کتابِ یادت باشد، نیازی به تعریف ندارد. بین کتابهای روایتشده از زندگیِ شهدا، از بین اونهایی که امسال خواندم، بهترین بود. زندگی این شهید و همسرش پر بود از شاخصههای جوانِ تراز انقلاب. تحصیل و تهذیب و ورزش، همزمان با هم و به احسنِ وجه پیش میرفت و هیچکدام مانع از دیگری نمیشد. عشق هم که نردبان رسیدن به خدا بود...
روایت کتاب عالی و دقیق و جذاب بود. عجیب هم نبود. همسر شهید، حافظ قرآن (حافظه قوی) و دارای ذوق و احساسِ منحصر به فردی بود. غم و شا
با واژه ای به نام ِ student of life آشنا شدم .واژه ای که قلبمو آروم میکنه چون من عاشقِ یادگرفتنم .میتونم بگم لحظاتِ عمیقی که حس ِ لذت اعماق وجودمو پُر کرد وقتایی بود که داشتم چیزی یادمیگرفتم .سر کلاسا ،موقعِ درس خوندن،کتاب خوندن ،پادکست گوش دادن ،با مریضا و ادمای مختلف حرف زدن و بودن کنارِ خودم.و این واژه میتونه یادم بندازه که جهتم باید به چه سمت باشه.
.
امشب شب سومه .شب سومی که آرومم .که دستِ سیاهِ افسردهگی از گلوم برداشته شده .ذهنم آرومه .قدمام مح
.حداقل کسی به خودم یاد نداد این اصل مهمو .شاید اگر روزی تصمیم ام عوض شد و بچه داشتم اولین نکته ای که از دوره بزرگسالی بخوام به بچه امیاد بدم همین باشه که :
"هر انتخابی که میکنی ،خیلی از موقعیت ها و رشد های دیگر رو از دست میدی ،فقط حواست باشه "
مثلا شنیدن این جمله دردناکه و حتی میشه ازش استفاده کرد برای تنبل شدن و انتخاب نکردن ،از ترس اینکه نمی خوایم چیزی رو از دست بدیم و طردش کنیم .ولی خوب این درست نیست .مثالشو براتون میزنم
همکلاسی ام ،اون ان
من آدمِ سختخری هستم! منظورم اینه که در خریدن سختگیرم. (خیلی وقت بود از این کلمات مندرآوردی و ابداعی نداشتم. گفتم کلمهای به زبانِ شیرین فارسی اضافه کنم که مثل عددِ معروفِ پروفسور باقرزاده، در تاریخ از من به یادگار بماند.) (عددِ معروفِ پروفسور باقرزاده چیست؟ لطفاً به فیلم سینمایی سنپطرزبورگ مراجعه بفرمایید!)
نمیدونم ژنتیکیه یا اکتسابی؛ یعنی مطمئن نیستم ریشهش به کودکی برگرده یا نه... اما به عنوان مثال، وقتی من برم توی یه بوتیک برای
آره
کَمَمِه
اصلاً راضیم نمی کنه
راضی نیستم
توی این یه مورد واقعاً راضی نیستم
به قولِ علیرضا عصار؛
گفته بودم راضی ام، خُب حرفَمو پس می گیرم
هِه
خانوم خانوما می گَن:
"امروز بهت پیام دادم که بِدونی که به یادتم"
خسته نباشی مریم جان
دستت درد نکنه که به یادمی
ای وای اگر تو یاد من نباشی کی به یاد من باشه
اصلا بیا "یادم تو را فراموش" بازی کنیم
پیام دادی که من بدونم که تو به یادِ منی؟
یعنی من باید بهم ثابت بشه که تو به یاد منی؟
یا خداااااااا
کجای ق
حتی کرونا ویروس هم باعث نشد که سنت شیرین و دیرین خانه تکانی در خانوادۀ ما تعطیل بشه. دیروز و پریروز و پیش پریروز، یعنی سه روز پی درپی خانه و کاشانه را حتی دقیق تر از فرمولاسیون ستاد ملی مدیریت مقابله با کرونا، تکاندیم، شُستیم، رُفتیم، صابون زدیم و چیدمان سازی کردیم. حتی دوتیکه فرش کوچک را هم شخصاً بردم داخل پارکینگِ خانۀ بابا شستم، خشک کردم و اطوکرده برگردوندم سرجاش. :)
خانه تکانی اگه با عشق و سلیقه و هنر و کاربلدی و همدلی همراه باشه. هم با صف
مثلِ برگهای پاییز شدم. شکننده، با سرگذشتی که هیچکس نفهمید. ساعت پنج و نیم صبح بود که بارون شروع کرد به باریدن. یعنی دقیقا وقتی که زدم بیرون. از شدت سر درد خوابم نبرده بود و تا اون ساعت مثلِ اجلِ معلق راه رفته بودم و سعی میکردم سوزناک بودن صدای قربانی رو ایگنور کنم. دردش چیه این مرد؟ یعنی دردش از دردی که ما رو تا صبح بیدار نگه میداشت دردتره؟ مایی که خستهایم و به دیگران تکست میدیم که «میخوام هزار سال بخوابم.»؟ یا از درد اون دختره که م
گیلاس یکی از محبوبترین میوه هاست. پرورشِ درختِ گیلاس نیز بسیار آسان است. شاید بزرگترین مشکل در پرورشِ این گیاه دور نگه داشتنِ پرندگان از نوک زدن به محصولتان باشد. همچنین آوردنِ یک کاسه گیلاس از درختتان به خانه نیز مشکل است، زیرا آنها احتمالاً از مدتی طولانی قبل از آورده شدن به خانه خورده شدهاند!
درختانِ گیلاس میتوانند به ارتفاعِ 6 تا 9 متر رشد کنند. آنها شکوفه هایِ زیبا و معطری را در اوایلِ بهار تولید میکنند. در بسیاری کشورها
کویریات
7178
به قلم دامنه. به نام خدا. از آنجا که از پیامبر اکرم _صلّى الله علیه و آله و سلّم_ روایت شده است که فرمودند: «این ماه را رمضان نامیدهاند چونکه گناهان را میسوزاند»، انشاءالله به لطف خدا در این ماه مبارک بتوانیم نوشتههایی از جنسِ آینه بخوانیم تا شاید با نظرافکندن در آن، خود را آراستهتر از دیروز و آمادهتر برای فردا نماییم و بتوانیم خودشِکافی کنیم. خودشکافی را از نویسندهی کتاب روح آیین پروتستان رابرت مک آفی براون،
"من فکر میکنم لایهی “ارزشها” در زندگی، قابل تقلید نیست و حتی برای اون نمیشه چیزی از جنسِ «نقشه راه» ارائه کرد.
شاید بشه الگویی رو که ادگار شاین برای فرهنگ سازمانی مطرح میکنه، برای زندگی فردی هم مطرح کرد:
سطح اول: مفروضاتی که هر یک از ما در مورد خودمون، جهان اطراف و کل عالم داریم.
سطح دوم: ارزشها و اولویتهایی که بر اساس این مفروضات شکل میگیرن.
سطح سوم: رفتارها و عادتهایی که بر اساس اون ارزشها انجام میشن.
سطح چهارم: آرتیفکتها یا
سلام خواهرِ گُلَم
اینم شعری که همچون تیر
قلبِ دلداده ات را نشانه رفت
و تار و پودِ احساسش را در هم نَوَردید
مریمم، کنیزِ زهرا (علیها سلام)
مریمم، عشقِ به مولا (علیه سلام)
مریمم، رضا
و مرضی
مریمم، بنده ی راضی
مریمم،
آیه ی پاکی
مریمم، بهشتِ خاکی
مریمم،
جوان و زیبا
مریمم،
مرضیِ مولا (علیه سلام)
/_/-/_/-/_/-/_/-/_/-/_/-/_/
مریمم،
روشنیِ آب
مریمم، سپیدیِ ناب
مریمم، پرتوی
آفتاب
مریمم، شعاعِ مهتاب
مریمم،
عاشقِ بی تاب
مریمم، گوهرِ نایاب
مریمم،
سنگِ جواهر
م
قدمی بهعقب برداشتن و نگاهکردن، تنها راهِ #انتخاب کردن است. جز این همواره منفعل خواهیم بود. شاید تصور کنیم که عملمان را برمیگزینیم، ولی میان تصورِاختیار و اختیار فاصلهی زیادی وجود دارد. اغلب رفتارهای ما واکنشی هستند، واکنشی به محرکهایی که از محیط دریافت میکنیم. محرکها هیجانهایی را در ما برمیانگیزند و رفتارهای ما نیز در نهایت صرفا پاسخی واکنشی به آن هیجانات هستند.
لحظهای مکث کنیم و پیش از آنکه خبری را تایید یا رد کنی
کارخونه، داروخونه، غسالخونه، خونه به خونه، خون بالا میآوری و حکومت شرعی تو را نجس میشمرد. از جنسِ نجستر باشی میگوید حق نماز خواندن هم نداری، تو را چه به حرف زدن با خدا؟ با همان نخوت تو را تجسم شهوت میداند و در باب ورود به دستشویی مشغول استخاره میشود که نخست کدامین پای را بر زمین نهد؟ یک نفر میگوید با همان پا که تو را بر زمین زده است. با همان پا که تو را له کرده است و طبقهی فرودست درست کرده است. خط موزاییکی برجسته در پیادهرو، مخص
دخترم
که به سن بلوغ رسید و ارتباطش با پسرها شروع شد، بهش میگم:
دخترم
این حق توعه که تصمیم بگیری بدنت رو چطوری و تا چه حد و به چه کسانی نشون بدی.
بدنِ تو حریمِ توعه. نه من به عنوان پدرت و نه هرکس دیگهای حق نداره برای تو تعیین
کنه چطوری لباس بپوشی. آرایش کنی. و چه کسی بدن تو رو ببینه. ولی بابا جون بدون که
آدما خیلی ظاهربین هستند. حالا خودت با یکم تجربه و معاشرت میفهمی. بدون که خیلی
وقتا تو از پوشیدن یه لباس قصدی داری و دیگران هرگز حتی به نیت تو فک
شنیدن
شبیه این است که فقط یک بدن باشی. جشنِ من روزیست که بتوانم به چندنفری بفهمانم اینکه درونِ خودم نیستم معناش چیست. بیشتر اوقات شبیه جزئی از اجتماعم، در زندگی فردیام کمتر تاریخی دارم، تقریبا قریببهاتفاق بسترهایی که ممکن است پتانسیلِ منطقی برگرداندنِ فردیتام را داشته باشند، با قیدی که به من و زیستام چندان ارتباطی ندارد، به من متصلاند. درواقع، این بسترها در حالتِ ایدهآل میتوانند من را متوجه خودم کنند، اما درحالِ حاضر من اص
شراکت با خدا
پیر مرد کشاورز نگاهی به خرمن محصولش کرد
و آه سوزناکی کشید . این هفتمین سال پیاپی است که در اثر خشکسالی ، زحمت چندین
ماهه اش ، سه چهار گونی گندم تکیده است که کفاف مصرف روزهای سرد زمستان خود و
خانواده اش را هم نمیدهد . چه برسد به عرضۀ محصول به بازار و حصول درآمدی هر چند
ناچیز برای باز پرداخت بدهی هایی که طی این چند سال در اثر همین عارضه ، بر دوش
پیرمرد سنگینی میکند .
با پاهای لرزان ، خود را به سنگی که در
کنار خرمنش که امروز به طرز عجیب
یا برای آنکه دروغ نگفته باشم، هفدهم اسفند برابر با هفتم مارس. روزی که من بالاخره دکترا را دفاع کردم و حالا سه سال از آن تاریخ گذشته. مونای آن روزها آدم تنهایی بود در دانشکدهای از جنس سنگ و کلاسهایی با نیمکتهای قهوهای روشن و تابلوی کوچک نستعلیقی که میگفت "اگر این امکانات را مایهی راحتی میدانید از آن مراقبت کنید." کلاسهای نوسازی شده با پوسترهایی دربارهی ریاضیدانان ایرانی، ابوریحان، بوزجانی و دیگران، با درهای رمزدار، میزهای نو، کرکره
تصمیم از سر احساس
شاید خیلی از اتفاقات زندگی مطابق میل ما نباشه امّا کار خاصی هم از ما بر نمیاد ، مثلا هرروز با عضوی از خانواده درگیری یا روزی که با همکلاسی یا همکارت بحث و جدل نداشته باشی وجود نداره ، حالت گرفته می شه امّا بهرحال مجبوری که تحمّل کنی . هر چه وابستگی و احساسات بیشتر باشه دل کندن هم سخت تر و حتی غیرممکن خواهد بود . مقدمه ای کوتاه بیان شد تا برسم به وبلاگ نویسی ، شاید از نگاه خیلی از افرادی که به سر تا پاشون نگاه می کنی و نویسندگی رو
مقایسه ربات و انسان در icmbrokers: بسیاری از معاملهگران دیر یا زود استفاده از رباتها را در نظر میگیرند. این راهحل چقدر مناسب است؟
آیا رباتها واقعا موثرتر و بهتر از معاملات دستی هستند؟ این حقیقت دارد که رباتهای معاملاتی میتوانند سود بیشتری کسب کنند؟ هدف این مقاله، پاسخگویی به این سوالات است.
برای
افتتاح حساب در بروکرای سی ام بروکرزicm brokers اینجا را کلیک کنید.
کدام سودآورتر است؟
رباتهای معاملاتی (Expert Advisors) یا معاملات دستی؟ پاسخ به
عکس پروفایل
یک دوره از زندگیمگم شد…وقتیمیان آرزوهای “کودکی” ام“پیر” شدم…!
انسان مانند دریاست ؛هر چه عمیق تر باشد آرامتر است.انسان بزرگ بر خود سخت می گیردو انسان کوچک بر دیگران.انسان قوی از خودش محافظت میکندو انسان قویتر از دیگران.وقطعاً این قدرت را فقط میتوان در پناه پروردگار داشت.هرکس که به او نزدیک تر است،آرامتر، متواضع تر و قدرتمندتر است،و تابش نور او را میتوان هر لحظه حس کرد
ما در یک دنیا به خواب رفتیمو در دنیای دیگری از خواب بیدار
عکس پروفایل
یک دوره از زندگیمگم شد…وقتیمیان آرزوهای “کودکی” ام“پیر” شدم…!
انسان مانند دریاست ؛هر چه عمیق تر باشد آرامتر است.انسان بزرگ بر خود سخت می گیردو انسان کوچک بر دیگران.انسان قوی از خودش محافظت میکندو انسان قویتر از دیگران.وقطعاً این قدرت را فقط میتوان در پناه پروردگار داشت.هرکس که به او نزدیک تر است،آرامتر، متواضع تر و قدرتمندتر است،و تابش نور او را میتوان هر لحظه حس کرد
ما در یک دنیا به خواب رفتیمو در دنیای دیگری از خواب بیدار
عکس پروفایل
یک دوره از زندگیمگم شد…وقتیمیان آرزوهای “کودکی” ام“پیر” شدم…!
انسان مانند دریاست ؛هر چه عمیق تر باشد آرامتر است.انسان بزرگ بر خود سخت می گیردو انسان کوچک بر دیگران.انسان قوی از خودش محافظت میکندو انسان قویتر از دیگران.وقطعاً این قدرت را فقط میتوان در پناه پروردگار داشت.هرکس که به او نزدیک تر است،آرامتر، متواضع تر و قدرتمندتر است،و تابش نور او را میتوان هر لحظه حس کرد
ما در یک دنیا به خواب رفتیمو در دنیای دیگری از خواب بیدار
عکس پروفایل
یک دوره از زندگیمگم شد…وقتیمیان آرزوهای “کودکی” ام“پیر” شدم…!
انسان مانند دریاست ؛هر چه عمیق تر باشد آرامتر است.انسان بزرگ بر خود سخت می گیردو انسان کوچک بر دیگران.انسان قوی از خودش محافظت میکندو انسان قویتر از دیگران.وقطعاً این قدرت را فقط میتوان در پناه پروردگار داشت.هرکس که به او نزدیک تر است،آرامتر، متواضع تر و قدرتمندتر است،و تابش نور او را میتوان هر لحظه حس کرد
ما در یک دنیا به خواب رفتیمو در دنیای دیگری از خواب بیدار
عکس پروفایل
یک دوره از زندگیمگم شد…وقتیمیان آرزوهای “کودکی” ام“پیر” شدم…!
انسان مانند دریاست ؛هر چه عمیق تر باشد آرامتر است.انسان بزرگ بر خود سخت می گیردو انسان کوچک بر دیگران.انسان قوی از خودش محافظت میکندو انسان قویتر از دیگران.وقطعاً این قدرت را فقط میتوان در پناه پروردگار داشت.هرکس که به او نزدیک تر است،آرامتر، متواضع تر و قدرتمندتر است،و تابش نور او را میتوان هر لحظه حس کرد
ما در یک دنیا به خواب رفتیمو در دنیای دیگری از خواب بیدار
عکس پروفایل
یک دوره از زندگیمگم شد…وقتیمیان آرزوهای “کودکی” ام“پیر” شدم…!
انسان مانند دریاست ؛هر چه عمیق تر باشد آرامتر است.انسان بزرگ بر خود سخت می گیردو انسان کوچک بر دیگران.انسان قوی از خودش محافظت میکندو انسان قویتر از دیگران.وقطعاً این قدرت را فقط میتوان در پناه پروردگار داشت.هرکس که به او نزدیک تر است،آرامتر، متواضع تر و قدرتمندتر است،و تابش نور او را میتوان هر لحظه حس کرد
ما در یک دنیا به خواب رفتیمو در دنیای دیگری از خواب بیدار
1
وقتی از جریانِ جاری زندگی سخن می گوئیم از چه چیزی نام می بریم ؟ آیا زیستن به خودی خود نوعی از راهی بودن را در راه ما به نشانه گٌذاشته ؟ راه زندگی همان سطحِ صافِ زیستن به وقتِ رفتن و قدم زدن باشد . گهگاهی زمینِ مٌسطح متنوع و متفاوت از روالِ پیشین گردد و بدان شکل می توان سختی زیستن را به نام زندگی نامی نشاند . آدمیان وقتی در حالِ پویشِ دائمی برای کوششِ مسائل ِ زندگی خود حاضرند و "تنها" هستند و بر یک انتخاب و تفاوت و تنوع ایام را می گٌذرانند . زنی را
http://shruzbrary.blogfa.com
داستان اوّل★
(مختصری از شوکت، مادر شهریار)
زمان_ (سال ۱۳۳۸شمسی)
_شوکت دختر یک بزرگزاده و رگ ریشهاش از خاندانی اصیل و نامدار بود. او جد در جد ، اهل و ساکن این شهر شـــمالی و بارانــزده بود شوکت از کودکی دوشادوش با پدربزرگش در پناهِ سایبان یک چتر ، زیر ریزش قطرات نقره تاب ، و بروی زمینی خیس و باران خورده برای سرکشی به املاک مستغلات و هجره های متعددشان روانهی بازار میشد. او از همان ابتدا جَنَم و شه
رشت_شهری شاد، ولی ابری ، با آسمانی خیس و زمینی بارانی !...
__ساعــت گردِ بزرگ شهر، و عــَقربههای خـَستگی نــاپذیرش بــیوقفــه در چرخشی پـُرتکرار و بــینَوَسـان، روزها را یکــبهیک از تقویم چهاربرگ دیواری خط زده و به پیش میبرد زندگی را تا زمان در گُذَر ایام سینه خیز پیش برود. سـاکنــین شهــر همـگــی شـیـــــــــکـــپـوش ،روشنفکـر و غریبـنوازند. _اهالی این شهر در تکتک سلولهای وجودشان ، مملوء از هوش زکاوت، عشقی
رشت_شهری شاد، ولی ابری ، با آسمانی خیس و زمینی بارانی !...
__ساعــت گردِ بزرگ شهر، و عــَقربههای خـَستگی نــاپذیرش بــیوقفــه در چرخشی پـُرتکرار و بــینَوَسـان، روزها را یکــبهیک از تقویم چهاربرگ دیواری خط زده و به پیش میبرد زندگی را تا زمان در گُذَر ایام سینه خیز پیش برود. سـاکنــین شهــر همـگــی شـیـــــــــکـــپـوش ،روشنفکـر و غریبـنوازند.
_اهالی این شهر در تکتک سلولهای وجودشان ، مملوء از هوش زکاوت، عشقی
دخترکی با چشمان سخنگو..
بنام بهاره . انتهای کوچه ی بن بست یاس و زنبق ، سنبله ، پشت قاب پنجره ی چوبی ، غمزده و اندوهگین با چشماش به نقطه ی نامعلومی در روبرو خیره مونده و به افکاری ژرف شیرجه زده ، تا یک به یک خاطراتش رو مرور کنه .....
....
رشت_شهری شاد، ولی ابری ، با آسمانی خیس و زمینی بارانی !...
__ساعــت گردِ بزرگ شهر، و عــَقربههای خـَستگی نــاپذیرش بــیوقفــه در چرخشی پـُرتکرار و بــینَوَسـان، روزها را یکــبهیک از تقوی
دخترکی با چشمان سخنگو..
بنام بهاره . انتهای کوچه ی بن بست یاس و زنبق ، سنبله ، پشت قاب پنجره ی چوبی ، غمزده و اندوهگین با چشماش به نقطه ی نامعلومی در روبرو خیره مونده و به افکاری ژرف شیرجه زده ، تا یک به یک خاطراتش رو مرور کنه .....
....
رشت_شهری شاد، ولی ابری ، با آسمانی خیس و زمینی بارانی !...
__ساعــت گردِ بزرگ شهر، و عــَقربههای خـَستگی نــاپذیرش بــیوقفــه در چرخشی پـُرتکرار و بــینَوَسـان، روزها را یکــبهیک از تقوی
داستان اوّل★
(مختصری از شوکت، مادر شهریار)
زمان_ (سال ۱۳۳۸شمسی)
_شوکت دختر یک بزرگزاده و رگ ریشهاش از خاندانی اصیل و نامدار بود. او جد در جد ، اهل و ساکن این شهر شـــمالی و بارانــزده بود شوکت از کودکی دوشادوش با پدربزرگش در پناهِ سایبان یک چتر ، زیر ریزش قطرات نقره تاب ، و بروی زمینی خیس و باران خورده برای سرکشی به املاک مستغلات و هجره های متعددشان روانهی بازار میشد. او از همان ابتدا جَنَم و شهامتی منحصر بفرد
درباره این سایت